کد خبر : 267292 تاریخ : ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۵ فروردين - 15:31
حکایت های ۵ گانه مدیریتی مجید پور حسین

نوآوران آنلاین- ۱– خود کنترلی
 تازه ترم تموم شده بود – چون همزمان درس هم می دادم – با مدیر مدرسه هماهنگ کردم رفیقم جای من بره کلاس رو اداره کنه! خودمم اومدم دیدن خونواده (بقول مشهدیای تعارفی زیارت خانواده و بستگان).
با قطار درجه ۳ از اینایی که نیمکت ۸ نفره چوبی داشت، اگه بلیت گیرم نمی اومد قاچاقی می پریدم توی قطار! همیشه خدا هم رئیس قطار خفتمون می کرد. پول جریمه رو می دادم با جای نشستن یا ایستاده در سالن تا شهر مقصد.
داخل کوپه ها باید خودمونی یا جمع و جور بر هم می کپیدیم و شق و رق می شستیم! معمولاً ساعت یازده و خورده صبح حرکت می کرد و ساعت ۶ صبح روز بعد می رسید مقصد.
مصیبتی بود این ۱۸ ساعت مسیر حدود ۹۰۰ کیلومتری تهران – مشهد؛ نشستن روی نیمکت سفت، تنفس کردن هوای سنگین داخل کوپه اونم با بوهای جور واجور؛ باید یه جوری سرت رو گرم می کردی! عموماً مشهد چون شهر زواری بود، آدما از شهرهای مختلف داخل قطار و کوپه با هم اختلاط می کردن.
این یعنی: "خود کنترلی".

 

۲– مدیریت دانش
در یکی از این مسافرت ها، با سربازی که از جبهه می رفت دیدن خونواده هم مسیر شدم. سبزواری بود. از سختیای خواب و خوراک، این که چطوری با کمبودها می سازن، کمین توی محورا، منورای عراقیا و... جبهه می گفت. ظاهراً راننده بود و می خورد حدود ۲۰ سال داشته باشه. با آب و تاب حرف میزد و منم مدام حرفاش رو با شبای حمله هوایی عراقیا به تهران مقایسه می کردم و خلاصه اینجوری ساعت و طول مسیر رو یادمون می رفت.
بعدها که از طرف دانشگا ما رو هم بردن جبهه، یاد اندرزهای اون افتادم. داشتن یه ساک برزنتی با یه قاشق، لیوان، بشقاب همراه با یه دستمال یا حوله، پوتین فیکس پا، جورابای ضخیم و البته چفیه برای راهپیمایی های طولانی چقدر خوبه. اینجوری بود که توی جبهه غذاهای آبکی رو یه وقتایی با لیوان می‌خوردیم!
این یعنی: "مدیریت دانش".

 

۳– مدیریت زمان
تو یکی ازین مسافرتای دوران دانشجویی، قطارمون ایستگا دامغان توقف داشت. من و رفیقم رفتیم هوا خوری و بنا شد یه خورده انجیر سیاه بخریم؛ - راستش تا اون موقع انجیر سیاه ندیده بودم!
کل کل کردن ما با دکه ای، باعث شد سوت قطار رو متوجه نشیم. فروشنده گفت امشب مهمون ما باشین، فهمیدم قطار رو از دست دادیم. دویدیم دنبالش، این رفیق ما تونست دستگیره قطار رو تو هوا بقاپه و من موندم!
خلاصه دست به دامن رئیس ایستگاه شدم تا بلکه منو با قطار بعدی راهی کنه. خدا رو شکر قطار بعدی درجه یک بود و به عنوان مسافر جا مونده کلی بهم خوش گذشت! اما چند ساعتی از زمان محدود مرخصی رو از دست دادم.
اونجا یاد گرفتم علاوه بر سرعت عمل، زمان هم مهمه. برا همین دیگه همیشه سر وقت به دانشگا، کلاس مدرسه، خونه و مهمونیا می رسیدم و البته این خصلت من در تمام دوران زندگی کاری شد!       
 این یعنی: "مدیریت زمان".

 

۴– اولویت بندی
رسیدم راه آهن تهران. ساکم سنگین بود و کارتون کتابای نخونده باهام. با مشقت کتابا و وسایل رو جا به جا می کردم و دنبال تاکسیای نارنجی این سو و آن سو چشم می گردوندم.
یه بنده خدایی که ظاهراً راننده بود اومد جلو و مسیر رو بهش گفتم و توافقی با هم کردیم. اونم کمکم کرد ساک رو گرفت، منم با کارتن کتابا دنبالش، هر از گاهی نفس چاق می کردیم و طی مسیر تا برسیم به ماشین ایشون، توی یه چشم بهم زدنی سرعتش زیاد شد و تو جمعیت گم و گور؛ انگار که آب شده بود و رفته بود توی زمین! خلاصه این جوری بود که من از لذت غذا، لباس و وسایل داخل چمدون محروم شدم.
اونجا بود که با خودم عهد کردم بیخودی کتاب بار نکنم و چند روزی که میرم دیدن خونواده سعی کنم بیشتر با اونا باشم و فقط جزوه و کتابای مهم رو دوش بگیرم.
این یعنی: "اولویت بندی".

 

۵– مدیریت منابع انسانی
هم خونه ای دوران دانشجوییم، مثل من حق التدریس بود. مدرسه ای که درس میداد یه کمی لارژ بودن. بین معلما مرغ مادر یا همون برزیلی توزیع کرده بودن. شستیم و با مخلفات انداختیمش توی دیگ زودپز. سرمون گرم درس خوندن بود که خوابمون برد! یهو بیدار شدم دیدم اتاق خیلی تاریکه و دودآلود. متوجه شدم چند ساعتی رو پای والور به عالم خلسه رفتیم. با هر زحمتی بود، زودپز رو باز کردیم، حسابی ته گرفته بود تو مایه های گوشت ذغالی! لاستیک دیگ هم یه وری افتاده بود، انگاری که آب شده بود!
با کارد و چنگال افتادیم به جون مرغه، پس از وارسی زیاد فهمیدیم این مادر مرده خیلی سخت جون هست و به آسونی پخته نمیشه!
 فرداش داستان رو برای دبیرای مدرسه تعریف کردم، یکی شون گفت پودر این مرغا رو در آمریکای لاتین خوراک دام می کنن! اونجا بود که فهمیدم اولاً جنس رایگان یا ارزون بی حکمت نیست، ثانیاً دیواری کوتاه تر از معلم وجود نداره!
این یعنی: "مدیریت منابع انسانی".

 

بهار ۱۴۰۰