کد خبر : 171381 تاریخ : ۱۳۹۷ دوشنبه ۸ مرداد - 11:09
وعده صاحبکار متاهل به دختر 18 ساله وقتی زنش بار دار بود ! دختر 18 ساله در حالی که اضطراب سراسر وجودش را فراگرفته بود، ماجرای تیره روزی و بدبختی خود را تعریف کرد.

نوآوران آنلاین-پس از چندین ماه روابط خیابانی فهمیدم «اشکان» ازدواج کرده و همسرش نیز باردار است. شوکه شده بودم چرا که در این مدت فکر می کردم او با من ازدواج می کند.

 چند ماه قبل از طریق یکی از دوستانم با اشکان آشنا شدم. او در زمینه واردات از کشورهای خارجی فعالیت می کرد من هم که در جست وجوی یافتن شغلی بودم به عنوان بازاریاب در شرکت او مشغول کار شدم اما خیلی زود روابط ما از حد صاحبکار و کارمند فراتر رفت و ما خیلی به یکدیگر نزدیک شدیم. پدرم کارگر ساختمانی و انسانی بسیار شریف است که با سختی مخارج خانواده 9 نفره ما را تامین می کرد. من 3 خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج نکرده اند و به دلیل بالا رفتن سنشان خواستگاری ندارند. از سوی دیگر خانواده ام به رفت و آمدهای من توجهی نداشتند و من تقریبا آزاد بودم. این در حالی بود که اشکان نیز عنوان می کرد قصد ازدواج با مرا دارد من هم که از این موضوع هیجان زده شده بودم روز به روز روابطم را با او بیشتر می کردم به طوری که تصاویر زیادی از خودم و اعضای خانواده ام را از طریق شبکه های اجتماعی برایش ارسال می کردم. اما هر بار که از او می خواستم به خواستگاری ام بیاید آماده نبودن شرایط خانوادگی اش را بهانه می کرد و از این موضوع سر باز می زد و می گفت: به خاطر این که خانواده اش از وضعیت مالی خوبی برخوردارند و از این نظر با یکدیگر تفاوت زیادی داریم او باید خانواده اش را توجیه و آماده کند. من هم با این امید که رویاهای زندگی ام به واقعیت خواهد پیوست به خواسته کثیف او تن دادم. از آن روز به بعد اصرارهایم بیشتر شد تا اشکان که 10 سال نیز از من بزرگ تر بود مرا از خانواده ام خواستگاری کند ولی انگار ورق برگشته بود. او وقتی با اصرارهای زیاد من مواجه شد تهدیدم کرد که موضوع روابط مرا به خانواده ام اطلاع می دهد و تصاویرم را نیز برایشان ارسال می کند. به همین خاطر مجبور به سکوت بودم و از ترس آبروریزی به خواسته های کثیفش تن می دادم تا این که فهمیدم او ازدواج کرده و همسرش نیز باردار است. این در حالی بود که چند روز بعد احساس کردم وضعیت جسمی و روحی ام به هم ریخته است اما از نتیجه آزمایش های پزشکی نیز وحشت دارم...