کد خبر : 139230 تاریخ : ۱۳۹۶ جمعه ۲۹ دي - 14:38
در سفر زیارتی هومن را دیدم و وقتی از او باردار شدم، پدرم چاره ای جز موافقت به ازدواج نداشت! چند سال قبل وقتی از بزرگ ترها می شنیدم که عشق های خیابانی، عاقبتی جز تباهی ندارد، با خودم می گفتم این حرف ها درباره افرادی صدق می کند که عشقشان پاک نیست.

نوآوران آنلاین- با همین توجیهات خودم را تبرئه می کردم، در حالی که می دانستم این گونه رابطه، آن هم با یک جوان نامحرم، نه تنها عشق پاک نیست بلکه افکار و اعمالی شیطانی است. حالا که دیگر سیاه بخت شده ام و همسرم نیز به کارتن خوابی بی آبرو تبدیل شده است، می خواهم به دختران جوان بگویم، شما را به خدا با این توجیهات پوچ، خود را فریب ندهید که تاوان سختی می پردازید...

زن 28ساله که به اتهام ایجاد مزاحمت و تهدید به اسیدپاشی از همسرش شکایت کرده بود، در تشریح عاقبت ازدواج پس از یک دوستی خیابانی، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 6سال قبل در یک سفر زیارتی در خارج از کشور، عاشق جوانی شدم که همسفر ما بود. به همین دلیل خودم را به خانواده اش نزدیک کردم و به بهانه ای شماره تلفنم را در اختیار «هومن» گذاشتم. این گونه بود که پس از بازگشت به ایران، روابط تلفنی ما آغاز شد. او، خود را دانشجوی رشته مهندسی یکی از دانشگاه های معتبر کشور معرفی می کرد و من هر روز بیشتر از قبل شیفته او می شدم. روابط ما آن قدر نزدیک شده بود که هیچ وقت نصیحت های دیگران را نمی شنیدم.

چند ماه بعد، «هومن» به خواستگاری ام آمد، اما پدرم پس از تحقیق کوتاهی متوجه شد که او به خاطر استعمال موادمخدر از دانشگاه اخراج شده است، به همین خاطر هم با این ازدواج مخالفت کرد. وقتی موضوع را به «هومن» گفتم، او گفت یک بار در شب امتحانی سخت، به توصیه دوستانم مواد مصرف کردم، ولی همه چیز را جبران می کنم. من که تحت تأثیر احساسات پوچ و ابراز علاقه های عاشقانه او قرار گرفته بودم، با انجام یک سری کارهای احمقانه خانواده ام را تحت فشار گذاشتم تا این که قرار شد صیغه محرمیت بین ما جاری شود، تا یکدیگر را بهتر بشناسیم و همسرم به تعهدات خودش عمل کند.

اما رابطه ما به دور از چشم خانواده ام بسیار نزدیک تر شد تا این که وقتی خانواده ام متوجه شدند من باردار هستم، برای جلوگیری از رسوایی بیشتر، جشن ازدواجمان را برگزار کردند. 2ماه اول زندگی احساس خوشبختی می کردم، اما خیلی زود رفتارهای هومن تغییر کرد و با کتک کاری مرا مجبور می کرد برای تأمین مخارج زندگی از پدر و دیگر بستگانم پول بگیرم. «هومن» روز به روز بیشتر در گرداب موادمخدر صنعتی فرو می رفت و با آن که از محل کارش اخراج شده بود، همه اوقاتش را با دوستانش می گذراند و من و فرزندم تا صبح گریه می کردیم.

فکر می کردم خانواده ام از زندگی سخت من خبر ندارند، اما وقتی پدرم سکته کرد، مادرم گفت: پدرت از غصه زندگی تو دق کرد. خودم را در مرگ پدرم مقصر می دانستم، با وجود این، چاره ای نداشتم جز آن که به مادرم پناه ببرم. هومن هم به یک کارتن خواب ولگرد تبدیل شده که حتی خانواده اش او را نمی پذیرند. به خاطر سرزنش های دیگران و این که موجب بدبختی خانواده ام شده ام، چند بار تصمیم به خودکشی گرفتم اما هر بار با نگاه های معصومانه پسرم منصرف شدم. حالا هم «هومن» هر روز به منزل مادرم می آید و با تهدید به اسیدپاشی و آبروریزی تقاضای پول می کند و ...