نوآوران آنلاین- یک روز تو در خانه نشسته ای ،بچه ها تلویزیون نگاه می کنند و مرگ با جامهای سفید نمایان میشود ؛ از میان همه به تو اشاره می کند،لبخندهای تو یکباره در نگاههای مرگ خود را ویران می سازد و حس غریبی سراسر وجودت را فرا میگیرد .
مرگ از تو میخواهد لباس رفتن بپوشی ،سراغ گنجه لباسهایت می روی ، اما هیچ کدام بوی مرگ نمی دهند ،می خواهی دوباره برگردی به زندگی،دوباره با پاهای کودکانه از هر کوی و کوچه ای گذر کنی ، بغض غریبی بیخ گلویت را می فشارد، آهنگ رفتن نداری دلت تنگ می شود، برای بچه ها ،برا حوض ماهی های حیاط ،عاشقانه های زندگی از مرگ اجازه میگیری آلبوم عکسهایت را برای آخرین بار نگاه کنی، در یکی از عکسها تو می خندی ،در یکی عاشق شده ای، در یکی چهارده سالته و شکلک درآوردهای،در آن یکی هنوز بچه مدرسه ای هستی و قاقاه می خندی نمی توانی بیشتر از این نگاه کنی ، با مرور خاطرات گذشته اشک از چشمانت سرازیر می شود، گلهای لب تاقچه هم بغض می کنند . مرگ آرام آرام تو رو نوازش می کند ، دستان تو را می گیرد و تو را برای همیشه با خود می برد...
دیشب چقدر صدای پای مرگ مرموز و گنگ بود