سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین- زن یکی، دو بار به مخفیگاه او سر زده و بعد از آن که با هم مشاجره و ناراحتی کرده بودند، زن به قهر رفته بود. میترسید از مخفیگاهش بیرون بیاید. میترسید با خانهاش تماس بگیرد و میترسید که... ولی دلش تنگ شده بود. دلش برای زندگی خوبشان تنگ شده بود. کاش هرگز آن زیادهخواهی را نکرده بود. مرد میدانست که با این خطا زندگی خوبی را که داشته از دست داده است. زن میدانست که همسرش هرگز این خطا را نخواهد بخشید. چند سال گذشته بود. تصمیم گرفته بود که خبری از همسر و بچههایش بگیرد. تصمیم گرفته بود به این دلتنگی پایان دهد. میدانست که آدرس خانهاش عوض شده است و زن از آن محله کوچ کرده و رفته است. فکر میکرد شاید به خاطر آنکه کسی نتواند او را پیدا کند، خانهاش را عوض کرده است. مرد غروب بود که خودش را به خانه قدیمیشان رساند. مستاجر جدید خبری از آنها نداشت ولی همسایه روبهرویی با زنش خیلی رفاقت داشت. وقتی جلوی در خانه آنها ایستاد با دیدن زن همسایه و تعجب او یکه خورد. ـ چقدر پیر شدهاید؟ اشک در چشمانش حلقه بسته بود. ـ از ملیحه خبری دارید؟ زن تنها نگاهش کرده بود و سرش را زیر انداخته بود. ـ نکند برای او و بچههایم اتفاقی افتاده است؟ زن با بغض گفته بود بعد از شکایت مدیرعامل شرکت از شما، ملیحه خانم خیلی تلاش کرد که او را راضی به پسگرفتن شکایت کند، ولی بیفایده بود. رئیس شرکتتان فقط گفته بود که یک شرط دارد به همین خاطر همسر شما ناچار شد به آن شرط توجه کند. مرد با ناراحتی گفت: چه شرطی؟ با او ازدواج کرد؟ زن همسایه گریسته بود. مرد میدانست که زن سالهاست برای نجات او در خانه و شرکت مدیرعامل کار میکند. شانههای مرد به تلخی میلرزید.